جامعهی مهاجر ایرانی یک کل یکپارچه و همگن نیست؛ پارچهای نیست بافتهشده از یک نخ یکدست، بلکه همانند یک منشور یا کالیدوسکوپ است— هر قطعهی آن روایتی منحصر به فرد از ایستادگی، فقدان، دگرگونی و سازگاری را در خود دارد. رضا قاسمی در همنوایی شبانهی ارکستر چوبها مینویسد: «ما همه تبعیدی هستیم، حتی آنهایی که هرگز نرفتهاند»، اشارهای به هویتهای تکهتکهشدهای که در عبور از مرزها شکل گرفتهاند. دلایل ترک وطن همانقدر گوناگوناند که ستارگان در آسمان حافظ: برخی در تبعیدی ناگزیر کوچ میکنند، برخی به اجبار از ریشه کنده میشوند، و بسیاری در پیِ کاری، تحصیلی، یا سپیدهدمی روشنتر برای فرزندانشان راهی دیار دیگر میشوند.
پژوهشهای علمی نیز این تنوع را تأیید میکنند. مطالعهی غفاریان (۱۹۹۸) در نشریهی روانشناسی اجتماعی نشان میدهد که تجربهی مهاجران ایرانی تحت تأثیر زمینههای پیش از مهاجرت است—چه ترومای ناشی از تحولات سیاسی، چه انگیزههای علمی و تحصیلی—و همچنین واقعیتهای پس از مهاجرت، از فشارهای انطباق فرهنگی گرفته تا مشکلات اقتصادی و اجتماعی. این گوناگونی، هرگونه رویکرد کلی و یکسانانگارانه را بیاثر میسازد. چالشهای یک دانشآموز جوان در سوئد که با تنهایی در کلاس درس مواجه است، زمین تا آسمان با دغدغههای یک پناهجو در ترکیه که در بیثباتی روزگار میگذراند تفاوت دارد؛ همانطور که از نگرانیهای یک حرفهای در بریتانیا که با موانع فرهنگی دستوپنجه نرم میکند یا خانوادهای در کانادا که بین حفظ میراث فرهنگی و پذیرفتن جامعهی جدید در نوسان است، باز هم متفاوت است.
نیازهای آنان نیز به همین میزان پیچیده و چندلایه است — از حمایت روانی و اجتماعی، تا کمکهای حقوقی، بحرانهای هویتی، شکافهای بیننسلی، بحرانهای شغلی، و تطبیق فرهنگی. در کلام یکی از شخصیتهای قاسمی که در دل خاطره و موسیقی سرگردان است: «گذشته سایهایست که آهنگ خودش را میزند»، یادآور این نکته که این رنجها صرفاً روانپزشکی نیستند، بلکه در ژرفترین لایههای هستی انسان ریشه دارند. پژوهشی در سال ۲۰۱۱ از کرمِیر و همکاران در نشریهی انجمن پزشکی کانادا نیز تأکید میکند که سلامت روان مهاجران را نمیتوان به چکلیستهای تشخیصی تقلیل داد. هرچند سلامت روانی پایهای اساسی است، اما حمایت مؤثر نیازمند نگاهی فراگیر و گستردهتر است—نگاهی فراتر از پارادایم زیستپزشکی.
پس نیاز به رویکردی جامع و چندبعدی داریم—رویکردی که نهفقط روان بلکه تار و پود اجتماعی و عملی زندگی را نیز در آغوش گیرد. چنانکه سعدی فرموده: «بنیآدم اعضای یک پیکرند»، هرچند هر عضو، بار و داستان خود را دارد. برای جامعهی مهاجر ایرانی، این بدان معناست که باید شکستگیهای خاموش روح را در کنار بارهای ملموس جابجایی دید و دریافت. به وام از نثر سوررئال قاسمی، تنها ترمیم «ارکستر چوبی» کافی نیست؛ باید نتهای ناساز، سکوتها، و اشتیاق آن به هارمونی را شنید. تنها آنگاه است که میتوانیم همدلی کنیم و آواز پرتنوع و رنگارنگ تجربهی مهاجرت ایرانی را درک و تقویت نماییم.