در روزهایی که آسمان ایران پر از سایهی تهدید است و دلها در تپش اخبار نامعلوم، بسیاری از ما ایرانیان، که فرسنگها دور از وطن زندگی میکنند، با حسّی غریب از «نزدیکی درد» و «فاصلهی ناتوانی» زندگی میکنیم. شبیه قهرمانان رمانهای چون “شازده احتجاب” هوشنگ گلشیری که در خاطره و گذشته زندانیست تا “چراغها را من خاموش میکنم” زویا پیرزاد که در سکوت و خویشتنداری روزمرهاش، طوفانهای درونی پنهان است ــ در ما نیز لایههایی از سوگ، اضطراب، احساس گناه و گسست نهفته است.
مهاجرت، نه تنها جابجایی جغرافیایی، بلکه یک تجربهی بلندمدتِ عاطفی-شناختی است. ما حامل حافظهای جمعی، زبانی ناگفته، و ارتباطاتی بریده با سرزمینی هستیم که هنوز در خوابها و نیایش هایمان زنده است. این روزها، بسیاری از مهاجران ایرانی دچار پدیدهای هستند که به آن grief without body یا سوگ بی جسد میگویند؛ یعنی سوگی بیپایان، بیخداحافظی، و بیامکانِ مشارکت در آداب جمعی سوگواری.
از سوی دیگر، تجربهی مهاجران در این ایام اغلب با گناه بازمانده (survivor’s guilt) و شرم ناظر (witnessing shame) درآمیخته: چرا من اینجا در امنیتام، در حالی که خانوادهام، همنسلانم، یا حتی بیمار سابقم، در دل اضطراب و خطرند؟ این احساسات اگرچه قابلفهماند، اما اگر بدون پالایش باقی بمانند، به افسردگی پنهان، خشمهای درونی شده، یا جدایی از خویشتن اصیل مهاجر میانجامند.
چه باید کرد؟
نه گسستن کامل از رسانهها ممکن است، نه زیستن در اضطراب همیشگی. نقطهی تعادل جاییست که مهاجر میکوشد همدلی فعال را با مرزبندی روانی همراه کند؛ که بتواند به اخبار واکنش نشان دهد، بدون اینکه تمام رواناش را واگذارد؛ که بتواند اندوه را بپذیرد، بیآنکه فرسوده شود؛ که بتواند از راه دور تأثیرگذار باشد، بیآنکه خود را قربانی احساس ناتوانی کند.
در نهایت، مهاجرت برای ایرانی، همچون بسیاری از ملتهای ریشهدار، بیشتر از یک تجربهی زیستی، یک تجربهی هستیشناسانه است. زیستن در دو زمان (گذشته و اکنون)، دو زبان (مادری و دوم)، و دو سرزمین (زادهشده و انتخابشده) کاریست که قدرتی عاطفی، فرهنگی و ذهنی میطلبد. اگر بتوانیم این روزها را با گفتوگو، پیوند، و مراقبت روانی از خود و دیگران بگذرانیم، شاید از دل همین بحران، انسجامی تازه برای روان مهاجر ایرانی زاده شود.

